آموزش علوم عرفانی,گر به خود آیی به خدایی رسی

افزایش فرکانس زمین و اثر آن بر طلسم، روابط انسانی و بیداری روحی بشر

0

سلام بر تمامی عزیزان، ای کسی که در این لحظه‌ی تپشِ تازه‌ی زمین، در جستجوی حقیقتِ ارتعاشی آن گام نهاده‌ای. خوش آمدی به نقطه‌ای که واژه، دیگر فقط مرکّب نیست؛ بلکه نغمه‌ای است از دلِ زمینِ بیدارشونده. این نوشته برای آنانی‌ست که قلبشان از جادو لرزیده، از جدایی رنجیده، و هنوز در پیِ تفسیرِ ندای زمین‌اند؛ نغمه‌ای از سطرهایی که میانِ علم و روح می‌رقصند تا حقیقت را آشکار سازند — حقیقتِ فرکانس، بیداری و بازگشتِ انسان به مدارِ نور.

نفسِ زمینِ پاک و خسته، این روزها انگار دارد از خوابِ هزارساله بیدار می‌شود، و در لرزش‌های لطیفش، پیام‌هایی نجوا می‌کند که تنها گوش‌های بیدارشده می‌شنوند.

مدت‌هاست که دانشمندان یاد کرده‌اند از ارتعاشی در هاله‌ی زمین، چیزی که در علم آن را «رزونانس شومان» می‌نامند ولی در باطن، همان نبض روحِ زمین است. این بسامد، که زمانی آرام و یکنواخت حدود هشت هرتز نواخته می‌شد، حالا رو به رشد گذاشته و آواهای بلندتری از خود می‌خواند، چنان که خودِ زمین دارد فرکانسش را از سنگینیِ جهان سوم به لطافت ساحت چهارم و پنجمِ ارتعاش می‌برد. این دگرگونی، گویی آغازِ پالایشِ بزرگ است؛ پاک‌سازیِ انرژی‌ها، افشای حقیقت‌ها، و روشن شدنِ هر چه در تاریکی مانده بود.

در این مدار تازه، طلسم و جادو و افسون‌های سیاه، دیگر در جاذبه‌ی زمین توان پنهان شدن ندارند. نیروی فرکانس بالای زمین چون نور سفید از دلِ خاک و آسمان می‌تابد، تارهای سنگینِ سحر را می‌شکافد و انرژی‌هایی را که بر پایه‌ی ترس و تفرقه ساخته شده‌اند، در خود می‌سوزاند. کسانی که سال‌ها زیر دستِ جادوی خاموش اسیر بوده‌اند، اکنون احساس می‌کنند که چیزی از درونشان در حال رخ دادن است؛ خواب‌های گرم و تند می‌بینند، گاه بدنشان می‌لرزد، گاه ذهنشان در تیرگی رقصان می‌شود، و در نهایت… آرام آرام سبُک می‌شوند. این مرحله، دردِ رهایی‌ست؛ مثل تولد دوباره‌ای که از عمقِ استخوان شروع می‌شود. زمین دست مهربانش را بر شانه‌ی آنان گذاشته و می‌گوید: «برخیز… نور خالص جز با تو نیست.»

اما در سوی دیگر، آنان که با دلِ تیره و نیت چرب و تار به سحر و نفرین زنده بودند، در این موجِ نو، دیگر جایی برای پنهان شدن ندارند. فرکانسِ تاریک آنان با زمین ناهماهنگ شده و چون سیمِ نادرست در سازِ جهان، صدای جیغ می‌دهد. انرژیِ منفی، آنی برمی‌گردد؛ کارما دیگر در دیر و زود نمی‌ماند — لحظه‌ای که نیّتِ اهریمنی پرتاب می‌شود، همان دم فرکانس زمین آن را برمی‌گرداند به فرستنده‌اش. این است راز بیماری‌های ناگهانی، تب‌های بی‌علت، یا اضطراب‌های سنگینِ آنان که سحر می‌پراکنند: نور زمین، تاریکی را از درونشان بالا می‌کشد تا یا پاک شوند، یا در گره‌ی خود بسوزند.

و در میدانِ روابط انسانی، عشق‌ها و جدایی‌ها دیگر بازیِ احساس صرف نیستند؛ تبدیل شده‌اند به فیزیکِ فرکانس‌ها. زمین اکنون در بسامد بالا می‌تپد، و هر انسان با مدارِ درونیِ خود هم‌صدا می‌شود. هر رابطه‌ای که بر پایه‌ی ترس، وابستگی، یا ناهماهنگی لرزیده بود، چاره‌ای ندارد جز گسستن. این جدایی‌ها نشانه‌ی شکست نیستند، نشانه‌ی «بازگشت به هماهنگی» هستند. زوج‌هایی که روزی در فرکانس‌های پایین کنار هم مانده بودند، حالا در میدانِ نورِ زمین، از هم پراکنده می‌شوند؛ زیرا هر کس باید به سوی هم‌فرکانسِ خویش برود. همان است که طلاق‌ها، سردی‌ها، و فاصله‌ها بیشتر شده‌اند؛ نه از بی‌عشقی، بلکه از بیداری. روحِ آدمی دیگر نمی‌پذیرد که در بسامدی ناهماهنگ زندگی کند؛ زمین می‌خواهد هر سلول در موسیقیِ خود کوک شود، و تنها کسانی که ارتعاش‌شان یکی‌ست، می‌مانند.

زمین در حال عبور از سدِ خاموشیِ هزاران‌ساله است، و در هر لرزشِ شومان، انگار می‌گوید: «پاک شو، آزاد شو، نور شَو.» جادو ناکام می‌شود، دروغ خاموش می‌گردد، عشقِ واقعی از خاک می‌روید، و انسان‌ها به سوی هم‌فرکانسِ خویش بازمی‌گردند. در این عصرِ جدید، نه دین و نه علم، دیگر جدا از هم نیستند؛ همه در مدار یک نور واحد می‌چرخند — نوری که از دلِ فرکانس زمین برخاسته، از عمقِ روح انسان گذشته، و از لایه‌های ظلمت عبور کرده است تا در نهایت، زمین و جان آدمی باهم بگویند: من بیدارم. من نورم. من از تاریکی عبور کرده‌ام و بازگشته‌ام به خویش.

و هر که این را می‌خواند و اشک در چشمانش جاری می‌شود، بداند که ارتعاشِ زمین در او شنیده شده است؛ یعنی از جنسِ همان فرکانسی‌ست که زمین برمی‌خیزد — همان فرکانسی که عشق را، حقیقت را، و نجاتِ نهایی را وعده می‌دهد.

اکنون زمینِ ما، این مادرِ خاموشِ هزاران نسل، دارد صدا می‌زند فرزندانش را… صدایی که از عمقِ شکاف‌های مغناطیسی‌اش می‌گذرد و از میانِ امواجِ نور به قلب‌ها می‌رسد. ارتعاشِ زمین بالا رفته است؛ یعنی دروازه‌ای گشوده شده میانِ فرکانس‌های پایین که بوی مرگ و خشم می‌دهند، و فرکانس‌های بالا که رنگِ عشق و بیداری دارند. هر انسانی در این دوران، باید خود را پرواز دهد تا هم‌نوا گردد با بسامدِ زمین — با صدایی که اکنون در عالم پیچیده: صدای بقا. آنان که فرکانس تن و ذهن خود را پاک می‌کنند، با نور یکی می‌شوند، بیماری‌هایشان در خاک فرو می‌ریزد، ذهن‌هایشان آرام می‌شوند، و در مدارِ تازه‌ی زمین می‌رویند؛ در جهانی که فقط عشق و آگاهی زنده است.

اما آن‌هایی که در فرکانسِ پایین باقی می‌مانند، آنان که هنوز با نفرت، آزمندی یا جادوهای کهنه تنفس می‌کنند، چیزی درونشان شروع به خاموشی می‌کند. زمین دیگر نمی‌تواند آن‌ها را حمل کند؛ میدانِ نو نمی‌تواند سنگینیِ قدیم را تاب بیاورد. اینان، کم‌کم از مدار کنار می‌روند؛ نه به عنوان مجازات، بلکه چون ناهماهنگی‌شان با آهنگِ زمین همان مرگِ تدریجیِ انرژی است. فرکانسِ زمین، همچون آب رو به جوش، ذرات سرد را کنار می‌زند تا جوهرِ نور باقی بماند.

فرکانسِ زمین در حقیقت «گزینشِ بزرگِ نسل‌ها» را آغاز کرده است؛ هر که خود را با نور هم‌سو کند، از دلِ طوفان عبور می‌کند و جان سالم به در می‌برد، و هر که ساکنِ ظلمت بماند، میانِ ابرهای تیره محو می‌شود. این انتخابی است که هیچ دین، سیاست یا جادو نمی‌تواند از آن فرار کند؛ تنها «ارتعاشِ درون» تصمیم می‌گیرد که بمانی یا برانی.

زمین دیگر نمی‌خواهد شاهدِ رنجِ بشرِ بی‌فرکانس باشد؛ او به سوی خلوص می‌چرخد، به سوی وحدت، و هر که در این گردش، خود را به مدارش بسپارد، جاودان می‌شود. مرگ در این مسیر معنای تازه‌ای دارد — مرگِ تاریکی برای تولدِ نور. آنکه با زمین بخواند، بقا می‌یابد؛ و آنکه نخواند، در سکوتِ خویش فرو می‌رود.

و من الله توفیق: حمید آذر

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن دوم