آموزش علوم عرفانی,گر به خود آیی به خدایی رسی

زندگینامه ولف مسینگ قسمت دوم

0

ملاقات با استالین

چند ماه بعد، در نوامبر سال ۱۹۳۹، من از رودخانه‌ «بوک» گذشتم و وارد شوروی شدم. خوشبختانه پول زیادی همراه خود داشتم. شب اول را همراه چند پناهنده یهودی دیگر در یک کلیسا خوابیدم . بعد از دولت خواستم که اجازه دهند وارد اتحادیه هنرمندان بشوم و در یک موزیکهال به عنوان غیبگو برنامه‌ای اجرا نمایم. موفقیت در این راه بسیار دشوار بود، زیرا در ان زمان در شوروی، غیبگوها و تله‌پات‌ها را به چشم حقه‌بازان حرفه‌ای نگاه می‌کردند . با این همه بعد از این که مقامات رسمی شوروی و دانشمندان و روان‌شناسان امتحانات بسیاری از من به عمل اوردند، اجازه دادند که به استخدام دولت در آیم. از ان پس در شهرهای «برست» و «مینسک» و «گومل» برنامه‌های جالی در زمینه پیشگویی  اجرا کردم. و در شهر «گومل» بود که عجیب‌ترین واقعه زندگیم به وقوع پیوست. شبی دو مرد ناشناس که کاسکت سبز بر سر داشتند وارد سالن موزیکهال شدند و به من گفتند: «باید همراه ما بیایی». این دو مرد اونیفورم پلیس سیاسی شوروی را داشتند، امابه نظر می‌آمد که قصد آزار  مرا ندارند. آنها به من گفتند: «لطفاً دنبال ما بیایید برایتان در یک هتل اتاقی گرفته‌ایم و چمدان‌هایتان را نیز به آنجا برده‌ایم.»

همراه این دو پلیس  سیاسی،  نخست به هتل رفتم و بعد انها مرا به مقصد نامعلومی  بردند، اینجا یک اتاق تاریک بود در یک اداره دولتی، مردی که سبیل پرپشتی داشت وارد اتاق شد و سلام دوستانه‌ای به من داد. او استالین بود، دیدن او مرا سخت به وحشت انداخت، آخر استالین با من چه کاری می‌توانست داشته باشد؟ باری استالین از من درباره اوضاع لهستان پرسید و نیز پرسید که با کدام یک از سران دولت لهستان ملاقات کرده‌ام و چگونه از زندان نجات یافته‌ام. من همه چیز را با صداقت برای او تعریف کردم و سرانجام گفت: «تو می‌توانی بروی، ما درباره صحت اظهارات تو تحقیقاتی خواهیم کرد!»

آنگاه دولت شوروی به کمک دانشمندان به یک رشته تحقیقات و تجربیات درباره استعدادهای استثنایی و نیروی تله‌پاتی و هیپنوتیسم من دست زد. نخستین تجربه آنها، متأسفانه به یک حادثه نامطلوب منجر شد.

مأمورین شوروی از من خواستند که به کمک نیروی هیپنوتیسم و بدون حواله و چک از بانک دولتی صد هزار روبل پول بگیرم. همراه چند مأمور سیویل به بانک رفتیم و یک راست نزد صندوق‌دار شتافتیم. من کاغذ سفیدی را به دست او دادم و در حالی که خیره در چشمانش می نگریستم و اندیشه‌ام را در مغز او متمرکز می‌کردم، صد هزار روبل خواستم . صندوقدار بدون هیچ شک و تردید صد هزار روبل به من داد. من پول‌ها را در چمدان کوچکی گذاشتم و مأمورین پلیس نیز با حیرت تمام گزارش خود را نوشتند. بعد ما دوباره نزد صندوقدار بانک رفتیم و از او خواستیم که پول‌های صندوق را بشمارد. شمرد و دید که صد هزار روبل کسر دارد وقتی چک‌هایی را که گرفته بود  نگاه کرد، (سایت هیپنوتیزسم دات آی آر)بین انها کاغذ سفید و بی‌ارزشی را نیز که من به او داده بودم پیدا کردو ناگهان فریادی کشید و بیهوش نقش زمین شد، بیچاره سکته قلبی کرده بود و من دیگر این‌را پیش‌بینی نکرده بودم . خوشبختانه پزشکان توانستند صندوقدار بیچاره را زنده نگهدارند.

دولت شوروی لقب پروفسور به من داد.

مأمورین شوروی، تجربیات دیگری را نیز از من خواستند. مشکل‌تر از همه این بود که می‌خاوستند من از اتاق یک مأمور عالی‌رتبه بدون ورقه خروج  بیرون بیایم.

این اتاق را سه مأمور پلیس محافظت می کردند و قبلاً به هر سه نفر آنها سفارش کرده بودند که به توجه و دقت خود بیفزایند.

با این همه من با استفاده از «تمرکز فکر» توانستم بدون برگ خروج ازاتاق  مأمور عالی‌رتبه دولتی بیرون بیایم و مأمور پلیس نیز مانع خروج من نشوند.

وقتی مأمورین شوروی بعد از تجربیات فراوان فهمیدند که یک حقه‌باز نیستم و به راستی  دارای نیروی تله‌پاتی هستم، مرا آزاد گذاشتند تا هر کجا که می‌خواستم به نمایش‌های غیب‌گویی خود ادامه دهم. وقتی روز ۲۲ ژوئن ۱۹۴۱ آلمان به شوروی حمله کرد، من سعی کردم وارد ارتش شوروی بشوم و با هیتلر بجنگم. اما پزشکان ارتش، از سلامت من نگران بودند و نگذاشتند که به جبهه بروم. کم‌کم شهرت من به عنوان یک پیشگو چندان بالا گرفت که پول زیادی در آوردم. و با همین پول توانستم در سال ۱۹۴۴ یک هواپیمای شکاری به میهن خودم شوروی هدیه کنم . این هواپیما سرنوشتی قهرمانی پیدا کرد و سبب شد که دولت شوروی به من نیز مدال افتخار داد. مدالی که شایسته‌اش  نیستم، اما یکی از بهترین و عزیزترین یادبودهای من است. من حالا هم مجله «خلبان بالتیک» شماره ۲۲ ماه مه ۱۹۴۴ را دارم در این شماره خلبان معروف شوروی «کاوالف» شرح داده است که چگونه با هواپیمای اهدایی من شش هواپیمای دشمن را ساقط کرده است. در همین شماره، فرمان دولت شوروی درباره من نیز چاپ شده است.

فرمانی که طبق آن به من لقب و عنوان «پروفسور» داده شده است و البته من به هیچ وجه خودم را یک پروفسور نمی‌دانم.

باری، از آن هنگام به بعد زندگی من پر از صدها ماجرا شد.

من در محافل گوناگون شوروی راه‌یافته و فی‌المثل در سال ۱۹۴۲، با «آلکسی تولستوی»نویسنده مشهور شوروی و نوه «لئون تولستوی» مشهور ملاقات کردم. او در شهر «تاشکند»  خانه زیبایی داشت و همیشه روشنفکران و نویسندگان شوروی به خانه‌اش رفت و آمد می کردند. من هم بدان‌جا رفتم و در همان‌جا «با زن ماکسیم گورکی» و بسیاری دیگر از نویسندگان و رجال شوروی آشنا شدم. آنها نیز با دقت فراوان تجربیات غیبگویی مرا می دیدند و تحسین می‌کردند، اما در عوض  دانشمندان شوروی، باز هم باشک و تردید به من نگاه می‌کردند، آنها بارها کمیسیون‌های مفصلی برای تحقیق درباره نیروهای استثنایی روح من تشکیل دادند و وقتی مجبور شدند به صحت این نیروها اعتراف کنند  در تجزیه وتحلیل و شرح علل آن واماندند. استالین شخصاً با اصرار تمام از فرهنگیا هلوم شوروی می‌خواست که درباره من تحقیق کنند و بگویند که چگونه من صاحب استعداد  غیب‌گویی شده‌ام و آیا غیبگویی‌های من با فلسفه مادی که هرگونه نیروی ماوراء الطبیعه را انکار می‌کند، جور در می‌آید یا نه، پروفسور «پتروشوسکی» و دکتر «باروشوسکی» گزارشات مفصلی درباره استعداد تله پاتی من به استالین دادند. اما آنان هرگز نتوانسته‌اند به طریق علمی شرح دهند که چگونه و به چه علت من از پشت دیوارهای ضخیم و ازراه دراز فکر مردم را می خوانم و یا چگونه اراده خود را بر آنها تحمیل می‌کنم بی‌آن‌که یک کلمه با آنها حرف زده باشم و خیال می‌کنم حالا وقت آن رسیده است که خود من درباره خودم حرف بزنم.

پیش از همه باید بگویم که من به هیچ‌وجه  به امور ماوراء الطبیعه و الهام غیره معتقد نیستم و ایمان ندارم که همه حوادث و پدیده‌های این جهان بالاخره یک دلیل و علمی دارند، من معتقدم که همه مردم بلی! همه‌شان دارای استعداد تله پاتی  و پیشگویی هستند، اما فقط عده بسیار کمی این استعداد خود را کشف می‌کنند و در پرورش آن می کوشند، بنابراین پیش از همه چیز باید بگویم که خود من چگونه به استعداد تله‌پاتی     در وجود خودم پی بردم و چگونه آن را پرورش دادم تا به مقام یک غیبگو  رسیدم.

می‌توانم بمیرم و زنده بشوم.

من در یک خانواده یهودی و در یک دهکده کوچک شهر «ورشو»  روز دهم پستامبر ۱۷۹۹ به دنیا آمده‌ام و حالا شصت و  هفت سال دارم . همه اعضاء خانواده من بلی همه‌شان، از کودک شیرخواره تا پیرمردان هشتاد ساله، در بازداشتگاه و کوره‌های آدمسوزی «مایدانک» قتل عام شدند و من حتی یک عکس نیز از آنها ندارم.  از همان کودکی، من  حافظه استثنایی داشتم و هر چه می‌دیدم  و می‌شنیدم خود به خود در ذهنم جای می گرفت و به همین  جهت مشهور شده بودم. پدرم می‌خواست مرا به مدرسه مذهبی بفرستد تا بعد یک «حاخام» یهودی بشوم، اما من به هیچ‌وجه مایل به دینکار نبودم. سپیده دمی یک چهره بزرگ سیاه‌رنگ در نظرم مجسم شد که به من می‌گفت: « پسرم، به مدرسه مذهبی برو.» و تحت تأثیر همین گفته آن شبح، به مدرسه مذهبی رفتم، یک روز بدون اطلاع قبلی، از مدرسه اجازه گرفتم و به خانه پدرم آمدم و با کمال حیرت شبحی را که آن روز به من دستور داده بود، در کنار پدرم دیدم که نشسته بود و چایی می‌خورد. فهمیدم که پدرم از روی حقه‌بازی و برای قانع ساختن من، ماجرای  آن شبح را به وجود اورده بودو شبح نامریی، کسی نبود جز یکی از دوستان پدرم. این حادثه تأثیر بسیار بدی در ذهن من گذاشت، شدیداً به دین و مذهب بی‌علاقه شدم و خیال می‌کردم که همه و حتی پدرم به من دروغ می گویند ، در همان روزها بود که دست به یک دزدی زدم. پدرم توی یک قلک بزرگ، برای خود پولی ذخیره می‌کرد تا بتواند به اسراییل برود، من قلک را شکستم و پول‌ها را که فقط معادل یازده کوپک بود توی جیبم گذاشتم و مقداری نان و خوراکی خریدم و سوار ترن شدم تا به برلن بروم. در این هنگام یازده سال بیشتر نداستم.

توی ترن خوابم برده بود و یک مأمور کنترل مرا بیدار کرد و بلیط خواست. البته من بلیط نداشتم، اما تکه‌ای از یک روزنامه کهنه را به دست او دادم و او با مهربانی گفت «خوب جوان، دو ساعت بعد ما به برلن می‌رسیم». این نخستین بار بود که به وجود یک نیروی استثنایی در وجود خودم پی می‌بردم. دریافتم که می‌توانم اراده خود را بر دیگران تحمیل کنم. به طوری که آنان تکه بریده شده روزنامه را به جای بلیط قطار از من قبول کنند.

وقتی به برلن، این شهر تاریک و خشن و بی‌رحم، شهری که خیلی دوستش دارم رسیدم به کارهای  مختلف دست زدم، نخست واکسی شدم و بعد شاگرد شوفر، هر روز فقط یکبار غذا می‌خوردم. و یک روز گرسنگی، از حال رفتم  و بیهوش شدم.  مأمورین پلیس و رهگذرها، وقتی مرا در این  حال پیدا کردند، خیال کردند که مرده‌ام و حق داشتند، زیرا  قلبم اصلاً ضربانی نداشت  نفس نمی کشیدم و بدنم کاملاً سرد شده بود. مرا به سالن اجساد یک بیمارستان بردند، در انجا بود که یک دانشجوی جوان پزشکی متوجه شد که قلب من گاهگاهی دو سه بار می‌زند. دو روانشناس و روانکاو  معروف یه اسامی پروفسور «آبل» و دکتر «اسمیت» مرا تحت معاینه قرار دادند و به من گفتند که دارای استعدادهای جسمی و روحی استثنایی هستم و مثلاً می‌توانم مدت‌ها بدون این‌که قلبم بزند، زنده بمانم و یا به اختیار خود قلبم را از ضربان باز دارم و مدتی بدون نفس کشیدن زنده بمانم. وقتی از استعدادهای استثنایی خودم آگاه شدم، زندگیم کمی بهتر شد. مدتی در یک سیرک سسیار نقش «مرده» را بازی می‌کردم. توی یک تابوت شیشه‌ای می‌خوابیدم و قلبم را از حرکت باز می‌داشتم، البته توی تابوت شیشه‌ای سرد بودف اما در عوض هر بار پنج مارک به من دستمزد می دادند.

ادامه دارد. . . (بخش ماهیت هیپنوتیزم)

******************************

با عضو شدن در کانال تلگرام ما هر روز از مطالب علوم عرفانی و ادعیه اذکار و همچنین از مطالب روز روانشناسی هیپنوتیزم و یوگا و موفقیت در گوشی خود در اختیار داشته باشید و در گوشی خود مطالعه کنید.

برای عضویت وارد لینک زیر شوید

http://telegram.me/inapplyoriginal

بعد از کلیک پنجره ای باز میشود و روی دکمه ok کلیک کنید و سپس وارد کانال ما میشوید در این صفحه در پایین صفحه روی دکمه join کلیک کنید تا برای همیشه عضو کانال ما شوید.

زندگینامه ولف مسینگ قسمت دوم

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن دوم