رسالت روح و آگاهی بر موانع آن
رسالت روح و آگاهی بر موانع آن
سلام به شما همراهانِ جان و جویندگانِ روشنایی
آنچه پیشِ روی شماست، سفریست از تاریکی به نور؛ جستوجویی برای بازشناختن رسالتِ پنهانِ روح در میان هیاهوی جهان. این نوشته با ساعتها مطالعه، پژوهش و دغدغهی صادقانه جان گرفته است. بازنشر آن — با ذکر منبع و نام نویسنده — نه تنها بلامانع است، که باعث زندهتر شدنِ این چراغ خواهد شد. خواهش ما این است که حرمتِ وقت و عشق گذاشتهشده در این مسیر را پاس بدارید، زیرا هر واژهی آن، قطرهایست از دریای دل ما که با امانت در دستان شما آرام میگیرد
روح، پیش از آنکه در تن انسان حلول کند، از نوری ساخته شده که عهد بسته است:
«من میآیم تا بخش کوچکی از آگاهی الهی را در کالبد خاک جاری کنم.»
هر روح با رسالتی یگانه به زمین میآید — رسالتی که جوهرش عشق است و شکوفاییِ نوری که در درون نهفته دارد. امّا همین مسیرِ درخشان، سرشار از دامهاییست که از جنس سایهاند؛ و اگر چشم بیدار نداشته باشیم، سایه را برای واقعیت میگیریم.
این جهان برای روح، میدان تجربه و آموختن است. امّا نه هر آموختنی روح را بالا میبرد. گاه، در میان تکرارها و هیاهوها، روح به جای عروج، گرفتار چرخۀ بیپایان بازتولید درد میشود. اینجا همان جاییست که موانع رسالت روح پدیدار میشوند؛ موجهایی که اگر ناشناخته بمانند، میتوانند شعاع نور درون را موقتاً خاموش کنند.
در میان این موانع، چهار موج بیش از باقی سهمگینترند: که در مقاله قبلی کاملا شرح دادم
تبلیغات، ترس، طلسم و ناامیدی.
تبلیغات، آرام و خزنده، توجه انسان را از درون به بیرون میکشد؛ میگوید خوشبختی در داشتن است، نه بودن. در این دام، روح مأموریتش را فراموش میکند و اسیر تقلید و رقابت میشود.
ترس، دومین موج است؛ ترفندی ظریف که ایمان را ضربه میزند و اراده را منجمد میسازد. تا زمانی که ترس در اعماق ما خانه دارد، روح نمیتواند برگزیدهگیاش را زیست کند.
سومین موج، طلسم است — نه به معنای تشبیه یا تمثیل، که واقعاً نیروهای تاریکیست؛ جادوها و دخالتهای جنّی و شیطانی که هالهی انسان را آلوده میکند، مسیر انرژیاش را منحرف و ذهنش را تیره میسازد.
و چهارمین موج، ناامیدیست؛ خاموشکنندهی آتشِ درون، دشمنِ بیصدا اما کشنده. ناامیدی، همان زمستانیست که در آن هیچ بذری جوانه نمیزند؛ مگر با گرمای آگاهی.
اما باید به یاد داشت — موانع روح فقط همین چهار موج نیستند. جهان مادّه، پر از ترفندهای کوچکتر و خطرناکتر است: اعتیاد به مواد و الکل، وابستگیهای ناسالم، حرصِ بیپایان برای قدرت و تأیید، غرق شدن در لذتهای افراطی، انکار خویشتن، تنبلی روح، غرورِ معنوی و حتی ایمان کور.
همهشان، در شکلهای مختلف، فقط یک هدف دارند: انحراف روح از هدف نخستینش.
ولی نیروی آگاهی، قویتر از همۀ آنهاست.
آگاهی یعنی دیدنِ پشتِ پرده. وقتی انسان درک کند که موجها صرفاً لرزشهاییاند در سطحِ دریا، نه در عمقِ آن، دیگر غرق نمیشود. روح، با هر آگاهی تازه، خود را از یک زنجیر آزاد میکند. طلسم سست میشود، ترس ناپدید، تبلیغات بیمعنا و ناامیدی بیاثر.
درک این حقیقت، آغاز بازگشت به رسالت است:
روح آمده تا نوری را که از آن زاده شده، دوباره در این جهان جاری کند. نه در قالب معجزههای بزرگ، بلکه در خردترین لبخند، در جای درستِ «آری» گفتن و در هر مهرِ بیچشمداشت. وقتی این را بفهمد، دیگر هیچ موجی نمیتواند او را از مسیر دور کند.
زیستن آگاهانه، سادهترین و درعینحال شجاعانهترین پاسخ به نیروهای تاریکیست. هیچ باطلی در برابر نوری که خودآگاه میتابد تاب نمیآورد. و روزی که انسان به این یقین برسد، رسالت روحش آغاز میشود — بیهیاهو، اما عظیم.
زیرا آنگاه روح میداند که آمده تا روشن کند، نه برای اینکه بدرخشد؛ بلکه برای اینکه تاریکی دیگران را هم از میان بردارد.
روحی که از موانع خویش آگاه شود، دیگر زمین را زندان نمیبیند، بلکه معبدی مییابد برای تجربهی معنا. و این همان لحظهایست که رسالت حقیقی روح، در سکوت و وقار، آغاز میشود…
رسالت روح از نگاه مولانا؛ از زندان تا صعود
در ژرفای اندیشههای مولانا، روحِ انسان موجودیست آسمانی که موقتاً در زندان جسم گرفتار شده تا از دلِ تضاد، آگاهی زاده شود. او، با زبانی شاعرانه، مسیرِ تکامل روح را در سه پله خلاصه میکند: زندان، رهایی، و صعود.
مولانا میفرماید:
این نفس چون حَبلهٔ تاریک و تنگست
روح در وی چون به زندان در فرنگست
وقت آن آمد که این زندان شکافی
تا به آزادی، رسد جانِ تو، صافست
در این ابیات، نفس نماد قفس است و روح پرندهایست نورانی در بند. مولانا از ما میخواهد که این «زندان تنگ» را بشکافیم؛ یعنی، آگاه شویم از موانعی که نفس و جهان بیرون بر مسیر رسالت روح ایجاد میکنند. تنها با این آگاهی، میتوان از حصارهای ترس، وابستگی، تبلیغات و حتی تاریکیهای جادو و ناامیدی—که همان چهار موج مخرب انرژیاند—گریخت و راهِ آزادی را گشود.
اما روح، در لحظهی بیداری، حیرت و پرسش را فریاد میزند:
از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا میروم آخِر ننمایی وطنم؟
ماندهام سخت عجب، در چه سبب ساخت مرا؟
یا چه بود آنچه در این دامگه انداخت مرا؟
این پرسش، آغاز سفر آگاهیست؛ همان لحظهای که روح از زیر موجهای تبلیغ، ترس، طلسم و ناامیدی سر برمیآورد و میپرسد: هدف من چیست؟
سپس در بیت دیگری، صدای بیقراری روح را میشنویم که از خستگیِ حبس در کالبد فریاد میزند:
از حبس شدن خسته شدم در تنِ تنگ
بر خود بگشایم درِ زندان چو نهنگ
اینجا روح دیگر تنها تشنهی رهایی نیست، بلکه قدرت رهایی را نیز در خود یافته است. نهنگ در این تعبیر، نماد عظمت درونی روح است؛ نیرویی که میتواند از ژرفای دریا برخیزد و قفس را بگسلد. این تصویر، نماد لحظهی آگاهی کامل است—آنجا که روح درمییابد نجاتدهندهی خویش خودِ اوست.
و سرانجام، در بیت جاودانهی خویش، مولانا پرده از مقصد نهایی برمیدارد:
ما ز بالاییم و بالا میرویم
ما ز دریاییم و دریا میرویم
در این مرحله، روح نه در پی رهایی از زمین، بلکه در پیِ بازگشت به وطن نوریِ خویش است. او دیگر در سطح امواج نمیماند، بلکه با هوشیاری و عشق در عمقِ دریا، یعنی در آگاهی مطلق، آرام میگیرد.
سه مرحله، سه رمز جاودانه:
زندانِ نفس، رهاییِ آگاهانه، و صعودِ روح.
مولانا در این سه پله، خلاصهی تمام سلوک انسان را بیان میکند؛ همان رسالتی که ما نیز در مقالاتمان از آن سخن گفتیم: بازگشت به مأموریت درونیِ روح، پس از عبور از موانع تاریکی.
و چنین است که رسالتِ روح، راهِ بازگشتِ نور به خویشتنِ خویش است؛
هرکه خود را به یاد آورد، خدا را یافته است — و هرکه خدا را بیابد، دیگر هرگز گُم نمیشود
و من الله توفیق : حمید آذر