آموزش علوم عرفانی,گر به خود آیی به خدایی رسی

مطالب تلگرامی ۱

0

افلاطون میگه:
اگه با دلت کسی یا چیزی رو دوست داری
زیاد جدی نگیرش
چون ارزشی نداره،
چون کارِ دل دوست داشتنه
مثل کار چشم که دیدنه!
اما اگه یه روز با عقلت کسی و دوست داشتی،
اگه عقلت عاشـق شد،
بدون داری چیزی و تجربه میکنی
که بهش میگن
عـــشق واقــعی

*********************************

 

❇️برایان و جان دو برنامه نویس بودند که در استخدام فیسبوک پذیرفته نشدند.
✅بعدها whatsapp رو راه انداختند و ۱۹ میلیارد به فیسبوک فروختند….☺️

************************************

? بسیار عالی و خواندنی?

?تاجر ثروتمندی ۴ زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و برای او دائما هدایای گرانبها میخرید و بسیار مراقبش بود. زن سومش را هم دوست داشت و به او افتخار میکرد. اما واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست میداشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود.

?اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او بود اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس میکرد.

?روزی مرد مریض شد و فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون ۴ زن دارم، ببینم آیا از بین اینها کسی حاضر است در این سفر همراه من باشد. بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند.

?اول سراغ زن چهارم رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و انواع راحتی را برایت فراهم کردم، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه میشوی تا تنها نمانم؟ زن به سرعت گفت: هرگز همین یک کلمه و مرد را رها کرد. ناچار با قلبی شکسته نزد زن سوم رفت و گفت: من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ زن گفت البته که نه من جوانم و بعد از تو دوباره ازدواج میکنم, قلب مرد یخ کرد. تاجر سراغ زن دوم رفت و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای و در مخاطرات همراه من بودی میتوانی در مرگ نیز همراه من باشی؟ زن گفت: این فرق دارد من نهایتا میتوانم تا قبرستان همراه تو باشم اما در مرگ متاسفم, گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.

?در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو میمانم، هرجا که بروی تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود، غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و زیبایی و نشاطی برایش نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: باید آن روزهایی که میتوانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم.

?در حقیقت همه ما چهار زن داریم!

?زن چهارم بدن ماست. مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنیم, وقت مرگ اول از همه او ما را ترک میکند.
?زن سوم دارایی های ماست. هر چقدر هم برایمان عزیز باشند وقتی بمیریم به دست دیگران خواهد افتاد.
?زن دوم خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند، وقت مردن نهایتا تا سر مزار کنارمان خواهند ماند.

?زن اول روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است!

**********************************

??نوشته ای بسیار زیبا از کتاب “کنت مونت کریستو” اثر الکساندر دوما:

در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است.تنها کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد ، میتواند حد اعلای خوشبختی را نیز درک کند.
میبایست انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است.
پس زندگی کنید و خوشبخت باشید.هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده ی انسان را آشکار کند، همه ی شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود،

انتظار کشیدن و امیدوار بودن…

************************************

?چهار اصل مهم !
الماس از تراش و انسان از تلاش میدرخشد??

? صادق باش هنگامی که فقیری
? ساده باش وقتی که ثروتمندی
? مودب باش وقتی که قدرتمندی
? و سکوت کن هنگامی که عصبانی هستی?

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن دوم